پنهان مشو ای ماه زیبا
این بازی پنهان شدن نیست
می جویمت با چشم بسته
بردن ولی مقصود من نیست
پنهان مشو ای آسمانی
پشت نگاهی سرد و ابری
این لحظه پایان بازی
با ناگهانی باختن نیست
گم کرده ام چندیست خود را
اما نشانی از تو دارم
آنجا که حرف عشق باشد
جایی برای خویشتن نیست
هر چند لیلی دل ندارد
با عشق مجنون را بسوزد
در رسم تلخ مهر ورزی
مجنون شدن جز سوختن نیست
با دستهایی خالی از تو
با دیدگانی خالی از من
در این بیابان چاره ای جز
در وهم سبزت گم شدن نیست
دوباره پر گرفته ام زشوق در هوای تو
دلم نوید می دهد شمیم دلربای تو
هنوز در طنین آخرین صدا نشسته ام
به پای اولین کلام و لحن بی ریای تو
نشسته ام مگر خدا دمی نظر کند براین
دل همیشه مبتلا به درد بی دوای تو
هبوط می کنم شبی به وهم سبز باغها
به سرزمین ماورای رنگ چشم های تو
و واژگان بی رمق دوباره جان گرفته اند
با سرود خند ه ها و شعر خوابهای تو
در کوچه باغ خاطر بارانی ام بیا
ای مهربان دردانهء مهمانی ام بیا
تا صبح گاهان خیره بر آفاق هستم
خورشید من ای طلعت نورانی ام بیا
بی شک خدا قلب مرا با عشق جان داد
جانان من بر جسم سرد فانی ام بیا
پرواز را در انتظار خویش مگذار
بر آسمان این دل زندانی ام بیا
دوباره خلوت تنهائی و خیال شما
منو ترانه روئیایی وصال شما
هماره در دلم انگار نقش می بندد
دو چشم روشن خندان و بی مثال شما
اگرچه خاطرم از روزگار رنجور است
دوباره جان به دلم داده شور و حال شما
کجا رسم من بی دست و پا به پای شما
حقیقت من و افسانه محال شما ؟
جواب مسئاله انتظار مجهول است
چقدر فاصله مانده به احتمال شما ؟
تمام بهره ام از روزگار این شعر است
به رسم پیش کش این یادگار مال شما
ای آشنا که در دل ما خانه کرده ای
روشن هزار شمع به ویرانه کرده ای
این مبتلای تازه به خود خو گرفته را
با خود هزار سال تو بیگانه کرده ای
من حرف عشق را ز لب عقل میزدم
بیچاره این دلی که تو دیوانه کرده ای
همچون نسیم میگذری از سر خیال
تا گیسوان خاطره را شانه کرده ای
بیهوده نیست این همه اغراق میکنم
این ماجرای ساده، "تو" افسانه کرده ای
وقتی لبی به خنده گشایی بهار من
گویی به بنده بخشش شاهانه کرده ای
" آه" از سکوت خستگیم کم نمی شود
دیگر خیال سبز تو مرهم نمی شود
امشب صدای عقربه ها بی کنایه نیست
این واژه های تب زده همدم نمی شود
حوّای قصه ام به هوایت دلم گرفت
مجنون چشمهای تو آدم نمیشود
از خواب در گریزم و بی تاب تا سحر
پلکی ز شوق روی تو برهم نمی شود
دیگر نمیشود به تو دل بست بیش از این
دل کندن از نگاه تو یکدم نمی شود
عاشق نبوده ای که بدانی چه عالمیست
عالم بدون عشق تو عالم نمی شود
نیمه شب زمزمه خالی چشم من و ماه
بی تو تنهایی لبریز و فرو خوردن آه
ماه من جای تو خالیست من و پنجره ها
می نشینیم به پای همُ شعر یست به راه
ساده میگویم و از سادگیم دلگیرم
که مرا سادگی و شیفتگی بود گناه
چکنم سخت دراین همهمه خاموش شدم
حرف ناگفته زیاد است میان دل و چاه
قسمت این بود که راه من از این کوچه گذشت
و تو آغاز طلوعی پس از آن شام سیاه
کاش این ثانیه ها فرصت بیداری بود
ماه من از فلک ما بگذر گاه به گاه
ساعتی بگذشت و شب رهوار شد
بر دلم دلتنگی ات آوار شد
باد شبگاهان چه سنگین می گذشت
خسته و آرام و غمگین می گذشت
تشنه آواز باران می شوم
"مست چشمان" توی ایوان می روم
کاش میشد بی امان فریاد کرد
سینه را از این قفس آزاد کرد
بی تو باران محرم اسرار من
مرهمی بر گونه تبدار من
شادمان می رسد از راه بهاران، یاران
می دمد روح طراوت به گیاهان، یاران
نرگس نو به چمن مست شد از عطر نسیم
بوی وصل آمد از این باغ و گلستان، یاران
شاید آن یار که صد قافله دل همره اوست
میرسد از طلب داعیه داران، یاران
خرم آنروز که بر ما نظری می کند او
آسمان نو شود از رحمت باران، یاران
کاش هر ثانیه تان رنگ اقاقی باشد
بی امان در دلتان شوق فراوان، یاران
میخندی و دوباره فراموش می شود
اندوه این ستاره که خاموش می شود
روشن ترین اشعّه در این واپسین طلوع
با آسمان صبح هم آغوش می شود
پیوند می خورد به نگاهم نسیم، تا
بر خاطرم خیال تو تنپوش می شود
گل واژه های کهنه ز نو جان گرفته اند
شعرم به وصف روی تو خود جوش می شود
افسوس آن پری که از این سینه پر کشید
هر آینه زهجر تو مدهوش می شود